چیزی شبیه به معلقبودن
نویسنده: علیاصغر غلامپور
زمان مطالعه:5 دقیقه

چیزی شبیه به معلقبودن
علیاصغر غلامپور
چیزی شبیه به معلقبودن
نویسنده: علیاصغر غلامپور
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]5 دقیقه
بابا که از مکه آمده بود ساکش پر و پیمان بود از انواع سوغاتیهای جورواجور، اما اصل کاری برای من و برادرم دو دست کت و شلوار بود که از بازار مکه خریده بود. برای منِ ۸ ساله این اولین کت و شلوار بود. یادم هست که روزهای اول چنان ذوقی داشتم که حتی با اینکه نمیپوشیدمش اما همیشه آن را جلوی چشمم میگذاشتم. آن موقعها از طرفی دوست داشتم تا همه جا بپوشمش تا به همه نشانش دهم و از طرف دیگر اما نمیخواستم بپوشمش که حالاحالاها کهنه نشود. البته فرصت پوشیدن هم زیاد نبود، دورهمیهای فامیلی آن قدر شلوغپلوغ بود و بچهها از سر کول هم بالا میرفتند که اگر میپوشیدمش چیزی از لباسم باقی نمیماند. گاهی هم که خبری از مهمانی نبود، کت را چند دقیقهای توی خانه میپوشیدم و جلوی آینه ادای بابا را در میآوردم، بعد هم بدون اینکه مامان متوجه شود دوباره میگذاشتمش سرجایش توی کمد، بین کتهای بابا.
با اینکه این لباس اولویت اولم برای پوشیدن بود، اما در یک سال کمتر از انگشتان یک دست فرصت شد بپوشمش. بعد هم دیگر اندازهام نبود. وقتی که متوجه شدم کتوشلوار محبوبم که حتی رنگ خشکشویی را هم ندیده بود، دیگر اندازهام نیست، از ناراحتیاش نمیدانستم چه باید بکنم. آن کتوشلوار تا مدتها داخل همان کمد بود و بعد هم یادم نیست کی ناپدید شد اما حسرت مهمانیهایی که میتوانستم از آن استفاده کنم و نکردم بر دلم ماند. برای آن دوران، این اولین چیزی بود که دوستش داشتم و از دست دادنش را هم به یاد دارم. حداقل اتفاق مهم دیگری را تا آن زمان تجربه نکرده بودم که الان یادم مانده باشد. این حس را بعدها هم تجربه کردم؛ مجتبی، کسی که ۵ سال ابتدایی همکلاسی که نه، بلکه همنیمکتی بودیم و در طول آن سالها هر کاری میکردیم که توی یک کلاس باهم باشیم و قرار گذاشته بودیم حالاحالاها دست از سرهم برنداریم، یکدفعه از آن محله رفتند و من این حس نبودن را دوباره تجربه کردم. این احوال شاید آن موقع خیلی عمیق نبود ولی وجود داشت. میدانستم که چیزی با قبل فرق کرده ولی دقیقاً نمیدانستم چیست. حسی که بعداً این طور درک کردمش که انگار چیزی درون وجودت شروع به رشد میکند و بزرگ میشود و ناگهان طوفانی میآید و آن را از جا در میآورد و با خود میبرد. حالا فقط یک گودال باقی میماند؛ و هرچه آن چیز برایت بیشتر محبوب بوده رد عمیقتری در تو باقی میگذارد.
عمیقترین حالتش آن روزی بود که پدر صبح زود یک روز تابستانی وقتی توی حیاط خواب بودیم بالای سرم نشسته بود و درحالی که آرام داشت روی سرم دست میکشید از عمه جان میگفت که دیگر نیست و من در حالی که بیدار بودم و سرم زیر پتو بود اما جرات جم خوردن نداشتم، داشتم به این فکر می کردم که مگر عمه نرفته بود تهران برای عمل قلب، دیروز هم گفته بودند که عمل موفق بوده و قرار است به زودی برگردد. حالا داشتم به گذشتهای فکر میکردم که عمه جان بود، به بغلکردنهای محکمش، به پفک و یخمکی که هر وقت میآمد خانهمان از بقالی کنار خانه برایمان میخرید. به آیندهای فکر میکردم که جای عمه در همه جای آن خالی بود.
سالها که به مرور گذشت، این حفرههای کوچک و بزرگ در گوشه و کنار وجودم حفر شد که هر کدام نشانهای از خاطرهای است. تا اینجای زندگی هنوز هم نمیدانم وزن کدام طرف این مسئله سنگینتر است؛ این که چیزی عزیز را داشته باشی اما دائماً به این فکر کنی که ممکن است روزی دیگر نباشد، و یا خود را راحت کنی و اصلاً دل بسته چیزی نشوی تا بعدا هم نگران فقدانش نباشی. اما هرجور که برای خودم حساب میکنم میبینم همه ما در زندگیمان چیزهای مادی و معنویای داریم که برایمان گرانبها میشوند، گاهی نیاز به نزدیکشدن و لمسشان داریم اما همزمان برایمان آنقدر شکنندهاند که جرات رفتن به سمتشان را نداریم. آنقدر مقدساند که گاهی تنها از دور با رنج نظارهشان میکنیم. نوعی حسِ نوسان بین خواستههایی ظاهراً متضاد که ریشهای واحد دارند؛ میلِ به حفظ کردن چیزهای محبوب.
انگار هر تصمیمی که میگیرم قسمتی از نیازم را ارضا میکند اما توأمان قسمت دیگر از وجودم را دچار اضطراب میکند. برایم چیزی شبیه به معلقبودن است؛ در حالی که دوست داری خود را به آن مقصود برسانی. درست در لحظهای که تنها کافی است دست دراز کنی و به چنگ بیاوریاش، ناگهان فناپذیری این تملک به یادت میآید و باز عقب مینشینی. انگار نمیخواهی چیزی آن قدر محبوب را داشته باشی تا بعد هم سوگوار از دست دادنش شوی.
همان زمان که شروع به دلبستن به کسی یا چیزی میکنم، شمارشگری نیز برایم فعال میشود تا دائماً به من یادآوری کند این دلخوشی، این لحظاتِ شیرین و دلچسب که شاید هم به سختی به دست آوردهام، زمانی دیگر از دست خواهد رفت، طوری که انگار هیچوقت وجود نداشته است. بمبی ساعتی فعال خواهد شد که نمیدانم دامنهی تخریب آن در آینده چهقدر خواهد بود و حفرهای که به وجود میآورد چهقدر عمیق میشود.
البته که برای هیچ کدام از ما گریزی از این واقعیت نیست. ما پیوسته - آگاهانه یا ناخودآگاه - در حال انتخاب یا رد چیزی هستیم ولی ارزشمندبودن انتخابهایمان را گذر زمان برای ما مشخص خواهد کرد. تنها وقتی بعد از گذشت زمان و از فاصلهای زمانی به آنچه که در ته وجودمان باقی مانده نگاه کنیم میفهمیم که این رنجها برایمان چهقدر گرانبها بوده و یا شاید توهمی از ارزشمندبودن برایمان داشته و این را زمان مشخص خواهد کرد.

علیاصغر غلامپور
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.